تنهـــایـــی همیـــــن اســــت


تکــــرار نا منظــــم من بــــی تـــو


بــی آنـــکه بــدانـی برای تو نفـــس میکشـــــم

تو

 


نیمه گـُمشده ام نیستی که بـا نیمه ی دیگــر به جُستجویت برخیزم
 
تو…

 تمام گُمشده منی . .

شرط

 

باز من قلم  به دست میگیرم و مینویسم.

باز هم شکایت باز هم دلتنگی......

بازهم گلایه اززندگی از این زندگی تلخ..چرا تلخ!!!!!!

چرا باید تلخ باشه .چرا خوب نباشه .........چرا تلخش میکنن!در پی چی اینهمه غرور.!برای چه اینهمه

 دل شکستن....!

زندگی مثل گلی هست  که باید نوازش بشه.هم خار داره...هم زیبایی..اگه بخوان با بی رحمی از ساقه جداش کنن

خاراش دستتو پاره میکنن...شاید جاش بعد روزها از دست . بعد سالها از دل پاک بشه....

اما!!!!!

با سیاهی که تو دل بوجود اومده باید چیکار کرد..!!!!

..زندگی یه فرست تکرار نشدنه .روزی میشه خدا فرصتمونو ازمون پس میگیره میگه بسه بیا بریم بسه هرچقدر

 بودیو نساختی و فقط خراب کردی....

فرصت تموم میشه همه ی ما اینو خوب میدونیم که روزی نخواهیم بود... واین خاطرهست که میمونه .فقط

خاطره!!!!

پس برای چی اینقدر سخت و مغرور زندگی میکنیم که انگار جاودانه هستیم .!

در صورتی که شاید فردا نباشیم...

من باز از این زمونه خستم .باز دلم گرفته...

از شرط های این زندگی خستم.اینقدر برای زندگی که خدا با ببخشش با لطفش بهمون داده شرط و قانون گذاشتن

که شده زندان

از صبح برای چی  باید پی هر چیزی دوید.حرص خورد؟چرا؟

چرا شده زندان؟ چرا زمینیها زندانش کردن؟بابا مگه چند سال میخوایم زنده بمونیم ؟یه روز میریم بخدا میریم؟

چرا خوب زندگی نمیکنیم ؟برای چی میجنگیم؟اصلا تو تو بازی زندگی تو برنده و من بازنده ؟باز که چی ؟!!!

چی بشه؟

خدا اینارو گذاشته ما سرگرم زندگی باشیم و به وسیله اینا لذت ببریم نه اینکه خودمونو فنا کنیم .بشه شرط

زندگیمون.بشه شرط آیندمون.شرط لحظه به لحظه ما

(من اینجا بس دلم تنگ است   هر سازی که میبینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم            قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هرکجا          آیا همین رنگ است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟))

 

 

دلتنگی فقط یک اسم مستعار است

 

برای تمام حس هایی که

 

اسمشان را نمی دانیم

 

و هر کدامشان برای خود یک دلتنگی اند . . .

کاش می شد همدلی را قاب کرد،ساکنان شهر غم را خواب کرد

کاش می شد نور چشمان تو را،جانشین تابش مهتاب کرد

دوستت دارم

 

((وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست ، به وسعت تمام ناگفته هایم دوستت دارم .))

!

 

زخمی بر پهلویم است ، روزگار نمک میپاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان میکنند که میرقصم !

 

 
بـــه یــــاد فــــروغ فـــرخــــزاد
شــــــعر سیـــــب


″حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″...



تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت...



"جواب فروغ فرخ‌زاد به حمید مصدق"


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...




"جواب جواد نوروزی"


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

عشق و دوست داشتن از نگاه دکتر شریعتی

 

 

عشق یک جوشش کور است

و پیوندی از سر نابینایی،

دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،

دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد

دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.

عشق طوفانی ومتلاطم است،

دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست،

دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،

دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است ،

دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شدن است،

دوست داشتن در دریا شنا کردن.

عشق بینایی را میگیرد،

دوست داشتن بینایی میدهد.

عشق خشن است و شدید و ناپایدار،

دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.

عشق همواره با شک آلوده است،

دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.

ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،

از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،

دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد.

عشق تملک معشوق است،

دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،

دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست

در خود دارد ،داشته باشند.

در عشق رقیب منفور است،

در دوست داشتن است که: “هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند” که حسد شاخصه ی عشق است

عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است و از جنس این عالم نیست.”

دکتر علی شریعتی

خدایا من که همش صدات میزنم کجایی؟؟؟؟

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق، آنشب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
...
... ... بر صلیب عشق ، دارم کرده ای
خسته ام زین عشق، دلخونم مکن
من که مجنونم ، تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم